نه شاهی نه درویشی فقط عبد خداوندم

تسلیم میشوم ولی با شناخت ومعرفت

نه شاهی نه درویشی فقط عبد خداوندم

تسلیم میشوم ولی با شناخت ومعرفت

دوستی ها


سلام امروز میخوام ارزش دوستی رو تعریف بکنیم . . . آشنایی در تمام دورانها موجب اتحاد و دوستی ها همیشه موجب دوام ارتباطها بوده و در هر سرزمین و بلادی اگر کسی دوستی داشت به آنجا سفر میکرد ولی اگر نداشت از آنجا گذر میکرد . . . همان گونه که شما اساتید مطلع هستید تجسمی که از آخرت و بهشت و جهنم در آیات خداوند برای ما ترسیم شده به مثال این دنیا و در حد فهم و درک ما میباشد و ارتباطها و شناخت ومعرفت دنیوی از موجبات زندگی اخروی ما میباشد و آشناییها و دوستی های این دنیا نیز سرچشمه همنشینان و هم منزلان آخرت ماست . . . پس نتیجه میگیریم که نسبت به دوستی های دنیوی و ارتباط با اشخاص مختلف در این دنیا باید حساس باشیم و ملاک دوستیهایمان باید طوری باشد که آرامش و آسایش آن دنیایمان را ضمانت کند و هیچ دوستی عاقبت بخیر تر از دوستی خدا و اهل بیت ع و اولیای اللهی نمیباشد . خداوندا ما به تو دل بسته و تو را دوست خود قرار میدهیم باشد که توهم ما را بپذیری . . . حقیر سرتا پا نیاز

نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبی چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ب.ظ

روایتی از شیخ بهائی و پیر پالان دوز

یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد.شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی.پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟یالا سکه ها را بردار که بدرد من نمیخورد.شیخ گفت من نمی توانم سکه ها را غیب کنم.پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است.شیخ به پیر پالان دوز گفت از این لحظه تو در تمام دارائی من شریک هستی و باهم زندگی می کنیم.مدتها گذشت یک روز شیخ در حیاط خانه مشغول سائیدن کشک بود به فکر رفت ودر عالم رویا زندگی بسیار مرفه و زن زیبائی داشت.پیرپالان دوز وقتی وارد خانه شد و شیخ را در ان حال دید سریع به عالم رویای شیخ رفت و به شیخ گفت مگر ما با هم شریک نیستیم شیخ گفت بله شما خود تقسیم کن.پیرپالان دوز همه دارائی را تقسیم کرد تا رسید به زن زیبا .شیخ گفت این زن همسر من است.پیر گفت باید تقسیم شود.هرچه شیخ گفت این زن همسر من است و نمی شود تقسیم کرد .پیر پالان دوز زیر بار نرفت.سپس شمشیر از غلاف بیرون کشید و شمشیر را با تمام قدرت خواست بزند که……..شیخ یهو از جا پرید . پیر پالان دوز گفت…. عمو کشکت را بسا (عباس جون خیلی دوست دارم)

سلام عزیزم
این روایتها مال بزرگان هست و گفتنش برای عوام آسان و درکش بسیار سخت
ولی کشک سابیدن هم در این در مقامی است که فردی مثل شیخ اون رو گرفت پس وای به حال . . . !!!
این حقیر و سید صدها بار به شما گفتیم به دنبال علم وراهی باشید که به دردتان بخورد آخه پیر پالان دوز و شیخ بهایی هر کدام از بزرگان عرفانند و صحبت در مورد آنها فقط وقت شما را ضایع میکند بهتر است که عمل را سر لوحه زندگی قرار دهید که شاید شما هم بتوانید کشک ساب راه عرفان باشید . . .
این حقیر که دربان این را نشدم و از خداوند میخواهم این حقیر سرتا پا غفلت را هدایت کند .
حقیر عاصی از گناه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد