نه شاهی نه درویشی فقط عبد خداوندم

تسلیم میشوم ولی با شناخت ومعرفت

نه شاهی نه درویشی فقط عبد خداوندم

تسلیم میشوم ولی با شناخت ومعرفت

محبت و وابستگی دنیا

سلام بر روح مهربانتان . . . من تو این دنیا وابستگی رو احساس نکرده بود تا دیشب که وقتی دخترم رو دیدم زانوهام سست شد و دل ریخت انگار دستی گلومو گرفته بود میخواست خفم کنه وقتی بغلش کردم حضن و غم دلم به اونم منتقل شد و زد زیر گریه و احوالات منو به هم ریخت باور نمیکردم که منم مثل دیگران دلتنگی اولاد میکنم ، وقتی میدیم دوستانم میگفتن امروز بچمو ندیدم دلم براش یه زره شده به فکر فرو میرفتم و شاید بعضی وقتها اونارو و بعضی وقتا خودمو سرزنش میکردم ولی دیشب آسمون به سرم خراب شد وقتی ازش دور میشدم گریه امونمو بریده بود و راه رفتنمو گم کرده بودم . یه لحظه یاد وابستگی های این دنیا افتادم و کلام خدا که می فرماید اولاد و اموالتان عامل گرفتاری و فتنه شماست ! یادم افتاد . . . خدایا من که وابستگی نداشتم آخه تویه این موقعیت و این امتحان سیر و سلوک این محبت چی بود که تویه دل این حقیر گذاشتی . . . یه نوری تویه دلم سوسو کرد سریع دنبالشو گرفتم و رفتم دنبالش تا دیدم دنیای بسیار پرنور جلوی رویم باز شد خلقت در حال تشکیل بود و ملاءک خداوند در تلاش وحشتناکی در حرکت بود ند سوال کردم چه خبره گفتند میخوایم محبت خداوند را نسبت به انسان بهت نشان بدیم دیدم انسانی خلق شد و دستور خداوند شد که او را جان دهدند و عقل دهند و روح بر او دمیده شد و روزی اورا مشخص کردند ایمانش و فطرتش را با روح و جانش آمیختند . . . من حیرت زده و آج و واج نگاه میکردم و یک لحظه شنیدم همه تبریک گفتند او را و تحسین کردند و دستور آمد سجده کنید برحبیب من ، همه سجده کردند . سوال کردم که او کیست گفتند حبیب خدا و عزیز ترین خلق خدا و عبد خدا و در معنا حرم حریق محبت خدا . . . به خودم گفتم این حتما هر چی از خدا بخواد بهش میده و راحتر از این دیگه تو دنیا فکر نکنم باشه . . . یک دفعه دستمو یکی گرفت انگار با آسانسور آوردنم پایین یه صحرایی بزرگ پر از دود و خاک و خون ، دیدم یه نفره همه بهش حمله میکنند و هر چی تو دستشونه بهش میندازن و زخم روی زخم میزنند و وحشیانه وبا کینه زمینش میزنند . . . از شدت مصیبت این صحنه چشمامو بستم و گفتم این کیه که اینقدر دردو مصیبت داره و خداوند اونو رهاش کرده . . . یکی کنار گوشم گفت همون که خلق شدو عزیزترین مخلوقات در نزد خدا اسمش حسین ابن علی ع . . . . گفتم پس محبت خدا ؟ گفتند میفهمی . . . ؟ و یک دفعه چشمامو بازکردم و خودم رو تویه ماشینم پیدا کردم همه چیز یادم رفته بود برای چی اومدم کجا قرار بود برم رفیقم کورش گفت زود باش که منتظر منن راه افتادم تویه حیرت بودم نمیتونستم بگم چی دیدم فقط به کوروش گفتم ازت خواهشی دارم فقط ناراحت نشو و قبول کن دستشو گرفتم گفتم اگه اجازه بدی من برم بیرون میخوام امشب با خدای خودم خلوت کنم . . .ولی اون قبول نکردو منو به زور برد خونه خودش . نمیدونستم این قضیه چیه . صبح که بیدار شدم این قضیه یادم افتاد دوباره دگرگون شدم فهمیدم خداوند با اون محبتی که به انسان داره به گفته خودش که من از مادر به شما مهربانترم، ولی اختیار را به او داد و در زمین رهایش کرد ولی چشمش بالا سرشه. . . فهمدیدم اون محبتی که من به دخترم پیدا کردم پیامی از خدا بود که اگه تو دخترتو اینقدر دوست داری که فقط پدرشی و خالقش نیستی تو هم دلت محکم باشه من خالق توام و از مادرت بیشتر دوست دارم گفتم مادرم کو کجاست ؟ مادری که میگفت دردت به جونم بخوره کجا از حال من خبر داره ودوباره آرامش خاصی و اطمینان خاصی به روح وجسمم حاکم شد . . . ممنونم خداوندا که مرا در اعماق وجودم تنها نمیزاری و وجودم رو خالی از خودت نمیکنی . . . . خداوندا ما را به خاطر غفلتی که از تو داریم ببخش . . . . حقیر سرتاپا غفلت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد