سید میگه غربت بو داره . . . میگن طرف بوی غربت میده یا اینجا بوی غریبی داره . . . دلم تنگه ولی نه برای شهرم نه برای عزیزانم برای یه چیزی که دلم رو میلرزونه خیلی بوی غریبی داره . . . غربتش وجودم رو به هم میریزه انگار که آمیخته شده با سلولهای بدنم وقتی سراغم میاد تمام زمان رو احاطه میکنه و شمارش نفسهایم در دم و بازدم با بخارش در سرمای زمستان آیینه تجسمی را میسازد که انگار که او نقاش خودش شده است آیا این منم که در باره او مینویسم یا اوست که انگشتانم را میچرخاند . . . نمیدانم ! احساس میکنم فاصله ما تار مویی ست که حجاب برافراشته و دمای نفس هایش سرمای تنم را شرمگین میکند و روح جدیدی را متولد میکند سد تغییرات را در من میشکند و نسوخ میکند به اعماق وجودم ولی هر چه قدر مینگرم او را نمیبینم و نمیشناسم ولی او به بخوبی میشناسد ومیبیند ، صدایش میکنم به آرامی از کنارم گذر میکند و مرا به نسیمی از خود میهمان میکند یعنی شنیدم ! فکر میکنم هنوز نمیبینم ،نمیشنوم ، درک نمیکنم ، نمیفهمم و همین مرا در هم میشکند . . . . سید میگه رزق تو اگه باشه بهت داده میشه . . . ؟ من به آرامی به خود میگویم آری حدود در دست اوست به آتش اگه زیاد نزدیک بشی میسوزی . . . ولی در عجبم پس چرا من اینقدر دلتنگی او را دارم اگر رزقم ندیدن اوست چرا خاکستر وجودم را میدمد و سوزان میکند این تن سرد بی جان را . . . شرمنده ام که این دل اونقدر ناقابل هست که لایق دیدار تونیست ای نازنین خدا . . . اللهم عجل لولیک الفرج