نه شاهی نه درویشی فقط عبد خداوندم

تسلیم میشوم ولی با شناخت ومعرفت

نه شاهی نه درویشی فقط عبد خداوندم

تسلیم میشوم ولی با شناخت ومعرفت

از او بخواه که همه جز او ندارند

احساس کردم یه مقدار حرفام تودماغی شدند و به قول بختیاری ها گپ گپ حرف میزنم . . . نمیدونم اگه بگم نه و شروع کنم به توضیح دادن و توجیح کردن که نمیشه اینو میزارم به عهده شما انشالله که خدا این حقیرو به خودم واگذار نکنه . . روزی نشسته بودم زیر یه سایه درختی که مهدی اومد سراغم و گفت باید برام یک کاری انجام بدی وقتی گفت که . . . میخوام، سرمو آورم پایین و گفتم تا به حال کی دیدی من تو کار خدا دخالت کنم ؟ فهمید ناراحت شدم آروم رفت فردا گفت میخوام برم خسروشهر پیش یه ملایی که کارش دعاورمله بیا بریم . . . ماه رمضان بود صبح راه افتادیم البته من به خطر رفاتقم با مهدی که واقعا انسان شریفی هست رفتم به هر حال رسیدیم دیدیم قبل ما یه خانوم با یه دختر نشسته اونجا اونها رفتن داخل اتاق ملا و بعد از چند دقیقه اومدن بیرون . . . .ادمه دارد نوبت مهدی رسید رفت داخل اون ملا بنده خدا هم حالا کارهایی رو انجام داد برای مهدی که من فهمیدم چی نوشت ولی خودش نفهمید . . . خلاصه اومدیم بیرون و دیدم خانومه و دختره وایستادن دم در خونه دعا نویسه تا مارو دید سلام داد و گفت آقا ببخشید میرین تبریز :-(راستی یادم رفت بگم من متولد تبریزم و تونجا بزرگ شدم :-)گفتم بله . . . گفت مارو هم با خوتون میبرین ؟ مهدی گفت بله اونها هم نشستن ماشین راه افتادیم بین راه سوال کردم ببخشید اگه فزولی نباشه شما برای چی اومدین اینجا دیدم چند لحظه ای سکوت کرد . . . منم دیگه پیگیر نشدم که خودش گفت دخترم ! دخترم چهل روزه که نیست و ازش بی خبرم آبروم در خطره و دارم دیونه میشم . . . گفتم شما چطور درگاه خدارو رها کردین و درب خانه بنده خدا رو دخیل شدین . . . گفت من خیلی متوسل شدم و خیلی نظر اهل بیت محمد ص کردم ولی جواب نداد . . . گفتم درست متوسل نشدی سریع جواب داد. ،. . . اگه متونیین شما توسل کنید . . من رنگ و روم پریید حرف زدم باید پاش وامیستادم . . . رسیدیم دو راهی بهشت زهرا س . . . اون راه رو خوب میشناختم چهار سال اونجا هر شب کنار مزار شهدا عبادت کردم رفتیم سمت مزار شهدا رفتیم پایین و من تا رسیدم خیلی ساده گفت یا شهدا این مادر دل شکسته نگران دخترشه امروز روز آخر ماه رمضانه لطف کنید از خدا بخواین که امانت این مادرو برگردونه دیدم زنه یه نیش خندی زدو گفت یعنی مقام اینها بالاتر از اهل بیتند من به همه توسل کردم. . . . گفتم نه من معرفتم و شناختم اینقدره انشالله خدا امشب بهتون عیدیه عید فطر رو میده زنه سرش رو آورد پایین و به نشانه تاسف رفت و سوار ماشین شد اونها رو رسوندیم به خانه خودشون موقع پیاده شدن گفتم شماره منو بگیر و دخترت اومد به من هم خبر بده که من ایمانم رو گرو گذاشتم . . رفتیم و شب ساعت یازده چند تا از دوستام اومدن دنبالم و رفتیم پارک و نشسته بودم براشون صحبت میکردم که گوشیم زنگ خورد . . . . الو . . .با صدای بلندی یه زن داد میزد دخترم باپای خودش اومد ممنونم من سریع سجده شکر بجا آوردم خانومه هی پشت تلفن میگفت تو کی هستی تو معجزه کردی . . . خدایا اون که دید من با شهدا درگاه تو را در میزدم پس چرا باز میگفت تو معجزه کردی . . . خدایا من رو از کبر غرور و خود پسندی دور کن
نظرات 2 + ارسال نظر
بی نشان پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ب.ظ http://khoda19.blogfa.com

عروسک منی تو عباس جون.....

ولی یه چیزی بگم تو کار خدا کسی نمیتونه دخالت کنه.....خدایی که دخالت تو کارش بشه اون خدا نیست

نوووووووووووکرتوووووووم

بنویس تا خوب تخلیه بشی

تابه کی ایراد تراشی از دیگران باید سر لوحه تفکر ما باید باشه
آقا چشم بنده حقیر داعم الخطا هستم خودم میدو نم

مصطفی جمعه 4 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام میتونم باهاتون تماس بگیرم؟ shadowfighter2.ms@gmail.com

بله بنده خدمت شما هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد